سلام
روزها میگذرن و من در میون ثانیههای عجول به این فکر میکنم که چه میشه کرد؟!
صبر کنم مثل ایوب! منتظر بمونم مثل یعقوب! بشکونم مثل ابراهیم! بسازم مثل نوح! بمیرم مثل عیسی!
من باید چیکار کنم؟ به کتاب دو جلدی بازیگری چخوف نگاه میکنم و میگم اینم یه قدمه؟ میگم اینم جوابی به فراخوانده شدنه!
من یک دانشجوی پزشکیِ متوسطِ عاشقِ تئاتر و موسیقی و سینما [در حالیکه هیچی ازشون نمیدونم] انسانِ افسرده و یه بار خودکشی ناموفق کرده و گمنام و تنها و منزوی و خل با یک گربهی سفید و یه سری بیماریهای جسمیو یه سرفهی مزمن شبانه تموم نشوی بی علت فیزیولوژیک با چشمانی سبز و گود رفته و خانوادهای مضطرب و ۳ جلسه در هفته روانکاوی با آ!
من همینام با کمیبیشتر! چه کنم من با این همه صفت به درد نخور!
ادامه میدم کژدارومریز!
ناگهان مسیج پویان رو تو یه گروه میخونم و به این فکر میکنم مگه مسیج آدمایی که بلاکم کردن رو هم میشه ببینم!
نوشته اموزشمون ناقص میشه که!!! پ!!! :))))
پویانی که من میشناختم آموزش و پزشکی از آخرین دل نگرونیهاش بودن
پویان رو دوست داشتم چون شبیه آیدای رویاییم بود! جسور بی پروا هنرمند و ... و نمیدونم :)
من این پویان رو نه میشناسم و نه دوست دارم بشناسم و رفیق شم باهاش
تنها همین بُعد عجیب میتونست من رو به اینجا برسونه! زمان
به جایی که پویان دیگه خدای روی زمینم نباشه
همیشه میگفت کسیو مثل من پیدا نمیکنی چون هیشکی پویان نمیشه برای آیدا و حالا من میگم پویان! هیشکی آیدا نمیشه برای پویان... حتی اگه آیدا یه خاطرهی تلخ باشه
به آ میگم پویان خیلی توی همه چیز جدی بود و حالا توی این آدم جدید شدن جدیه!
من اما در آیدا موندن جدیم! آیدا ینی ته ته ته جدی نبودن