یک تجربه:
سال ۹۶ تا ۹۸ دوران اوج افسردگی من بود!
یادمه یک بار در یکی از جلسات تراپیستم ازم پرسید الان چه چیزی خوشحالت میکنه؟ هر چیز مثبتی که به ذهنت میرسه بگو، و من گفتم مارال :)
مارال ۴ اسفند ۹۷ به این دنیا اومد...
روزهای اول زندگیش بود که من رفتم پیشش و شاید کمتر از یک ماه داشت که گذاشتمش روی قفسه سینه م و آروم گرفت
بارها این کار رو تکرار کردم
اون لحظات زیباترین لحظات من توی اون سالهای سیاه بود
بعدتر که بزرگ شد همیشه حس میکنم من مدیونشم
چون ناخواسته بار غم روی دوشم رو کم کرده بود تو روزهایی که هیچکس هیچ درمانی هیچی حرفی اثر نداشت
گرمای جثهی کوچیک این بچه امید بود، روزنهی نور بود توی زندگیم
سال ۹۸ من سیروس، ریو یا دانگول :) گربهی سفید و ملوسی رو خریدم
بلافاصله بعد از خودکشی این کار رو به اصرار برادرم علی کردم
این موجود نحیف سفید اسیب پذیر با ورودش به زندگی من فصل جدیدی رو برام اغاز کرد. فصلی که شبیه مادرانگی بود
نگرانی عشق امید رو تجربه میکردم
به دیوونه بازیاش میخندیدم و با حال بدیش گریه میکردم
حالا سالها گذشته
مارال امسال کلاس اوله، بزرگ شده و باسواد :) شیرین زبون و عزیز دل یه عالمه آدم
و جور دیگری عزیز برای من! گاهی که با لوس شدنش کلافه م میکنه حس میکنم این بچه رو میتونم تا اخر عمرم ببخشم و دوست داشته باشم
و این به خاطر معجزهی وجودشه نه بزرگی من
و گربه :) که الان گربهها هستن
فیات گربهی برادرم علی که بعد از مهاجرتش من به سرپرستی گرفتمش هم برام عزیزه
امروز در توییتر یک خانمیکه به تازگی شوهرش رو در ماه عسل از دست داده نوشته بود دوستم برای بهتر شدن حالم نوزاد خواهرش رو چند ساعتی پیشم اورد
و من براش نوشتم نوزادها و پتها میتونن ادم رو به طرز عجیبی نجات بدن
نمیدونم این حس ناشی از چیه
فقط میدونم معجزهی وجود این موجودات کوچولو و اسیب پذیرو مهربون یکی از نکتههای مثبت زندگی کردنه
جوری که غم رو میفهمن بدون نیاز به حرف زدن و واشکافی
و جوری که به درمانش کمک میکنن حتی غیر خود خواسته یکی از شگفتیهای این جهانه برای من