آدمیزاد همیشه برای کشف ناشناختهها حریص بوده و هست
یکی از این رازها مرگه
چیزی که مشخصه و ثابت شده افزایش شدید فعالیت مغز در زمانی قبل از مرگه
ینی همون مرور خاطرات یا احتمالا چیزی شبیه به این
ولی بعدش هیچوقت قرار نیست کشف بشه
اینکه همه چیز تموم میشه یا نه
و آدم میدونه که نمیتونه بفهمه چی به چیه تا وقتی که شخصا تجربه ش کنه
خیلی چیزا تو این دنیا هستن که برای فهمیده شدن تجربه شخصی لازم دارن
ولی من فکر میکنم مرگ از همهی همهی اونها جذابتر و ناشناخته تره! جذاب نه به معنی اینکه دلخواه باشه
به این معنی که کنجکاوی برای اون بیشتر از بقیه موضوعاته
مادربزرگم رو باید میدیدم وگرنه مرگش رو باور نمیکردم
باید میبوسیدمش تا سردی پوستش رو حس کنم
دایی وقتی دیدش گفت اینکه دیگه مادر ما نیست
این یه جسمه، تهی و فانی
ولی همون جسم عزیز رو وقتی که گذاشتن داخل قبر من قلبم ریخت از تنها گذاشتنش و رفتن
اون دستهای مهربون و کوچولو که دفعهی قبل گرم بود و رگهای برجسته داشت و دست منو فشار میداد و بهم عشق تزریق میکرد
اون دستها الان چند متر زیر زمین دفن شدن و احتمالا کم کم دارن توسط خاک و موجودات تجزیه میشن و این خیلی تلخه
تلخ! گزنده و واقعی!
برای مادربزرگم همه گریه کردن با اینکه ۹۳ سالش بود! سبز رفت! همه گفتن حیف که رفت
کاش بعضی آدما نمیمردن
هیچوقت نمیرفتن
در مراسمش خوندن:
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
و همون فکرهای همیشگی میاد تو ذهن آدم که مولانا در موردش میگه:
صورت از بیصورتی آمد برون
باز شد که انا الیه راجعون
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست
مصطفی فرمود دنیا ساعتیست
ممنونم ازت مادر ثریا
نمیدونی که چقدر شاکرم که شناختمت
تو جاودانهای حتی اگر مرده باشی